کد مطلب:9953 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:1289

پنج نعمت الهي
مقاله
الحمدلله رب العالمين و الصلوة و السلام علي سيد الانبياء و المرسلين حبيب الهنا وطبيب نفوسنا ابي القاسم محمد صلي الله عليه و علي اهل بيته الطيبين الطاهرين المعصومين المكرمين.



از نصايح پيامبر به ابوذر:

پنج نعمت را قبل از بين رفتن، غينمت بشمار

در رابطه با نعمت هاي حق، از قول وجود مبارك رسول خدا صلّي الله عليه و آله و سلّم، در ضمن بيان يك مقدمه، پنج نعمت را براي شما عرض مي كنم كه جزء نعمت هايي است كه اگر انسان نسبت به آ ن ها بيدار و بينا نباشد و آن ها را از دست بدهد، جايگزيني براي آن ها نخواهد داشت، مگر اين كه در زمان هزينه كردن اين پنج نعمت، انسان در برابر هزينه شدن آن ها، با بيداري، شايسته دريافت عوضي بشود كه بتواند براي او جاي خالي اين نعمت هاي از دست رفته را حتي تا ابد پر كند.



گوشه هايي از زندگي ابوذر، مخاطب اين نصيحت پيامبر

امّا مقدمة اين روايت بسيار مهم، بيدار كننده و نوراني اين است كه يكي از كساني كه در روزگار پيغمبر عظيم الشأن اسلام صلّي الله عليه و آله و سلّم ، به پروردگار عالم، به قيامت، به قرآن، به نبوت، به ولايت و به نبوت همة انبياي قبل از پيغمبر ايمان جدي و حقيقي آورد و بعد هم اين ايمان را تا لحظة آخر عمرش تبديل به تحمّل، تبديل به سعي، تبديل به كوشش و تبديل به اخلاق كرد، ابوذر غفاري است. چند قطعة كوتاه از زندگي اين مرد بزرگ را كه براي همة ما جنبة درس دارد، براي شما عرض مي كنم.



وفاداري كامل ابوذر به پيامبر صلّي الله عليه و آله و سلّم

بنا بود جنگي اتفاق بيفتد كه زمان آن، در اوج گرماي تابستان بود. از مدينه تا محلّ جنگ، راه خيلي طولاني بود. در مسير حركت، گاهي فردي با مركب و بار و بُنه اش از لشكر جدا مي شد و برمي گشت. خبر آن را كه به رسول خدا صلّي الله عليه و آله و سلّم مي دادند، حضرت فقط مي فرمود: اگر خيري در او هست، با ما خواهد بود. اگر خيري در او نيست، با ما نخواهد بود. اين جمله، خيلي جملة فوق العاده اي است. كسي كه خير دارد، با انبيا مي ماند؛ با خدا مي ماند؛ با اهل بيت مي ماند. آني هم كه خيري ندارد، اگر هم بيايد، جدا مي شود و راه را تمام نكرده، برمي گردد كه البته، اين برگشت، در حقيقت روكردن به غضب خدا و دوزخ قيامت است. يكي از كساني كه در آن شدت گرما، به رسول اسلام صلّي الله عليه و آله و سلّم خبر دادند كه جدا شده، ابوذر بود، و رسول خدا صلّي الله عليه و آله و سلّم همان جوابي را كه گفتيم، به آن ها داد: اگر خيري در ابوذر هست كه با ما خواهد ماند، و اگر در او خيري نيست، با ما نخواهد ماند. طرف هاي عصر، در جايي از مسير حركت سپاة اسلام تا معركه، رسول خدا صلّي الله عليه و آله و سلّم به سبب خستگي شديد لشكر و گرماي سخت هوا، به لشكريانش دستور داد كه توقف كنند و خيمه هايشان را برپا دارند و براي مدتي آن جا بمانند تا خستگي شان برطرف شود؛ رنج راه از آن ها بيرون برود و بتوانند دوباره پيمودن مسير را ادامه دهند. رسول خدا صلّي الله عليه و آله و سلّم كه براي استراحت در خيمه نشسته بود، براي اين كه هواي خنك طرف هاي عصر وارد خيمه شود، پردة خيمه را بالا زد. حضرت همين طوري كه داشت بيابان را نگاه مي كرد، خطاب به لشكريانش فرمود، اين سياهي كه از دور به چشم مي خورد و پياده هم به نظر مي آيد، ابوذر است، برويد و به او كمك كنيد و او را به مقرّ لشكر بياوريد. ياران پيامبر به سمت آن سياهي دويدند و ديدند ابوذر نفس زنان با مشكي پر از آب بر دوشش پياده دارد مي آ يد. ابوذر وضع خوبي نداشت و ديگر نزديك به مردن بود. ياران پيامبرگفتند: ابوذر مركبت كو؟ گفت: هلاك شد. مركب من از راه ماند و ديگر نتوانست همراة من بيايد و از شدت گرما، تشنگي و خستگي تلف شد و من هم در اين هواي بسيار گرم بيابان، به دنبال آب گشتم و گودالي را پيدا كردم كه در آن آب بود و اين مشك را پر آب كردم و بر دوشم انداختم و پياده راه افتادم. ياران پيامبر ابوذر را تا نزديكي خيمة پيغمبر آوردند.

وفاداري تا كجا؟ آن هم تا اين جا؟ يكي از ويِژگي هاي اول ايمان، وفاداري است؛ وفاداري به خدا؛ وفاداري به پيغمبر و وفاداري به ائمة طاهرين. اين قدر قدرت وفاداري بايد قوي باشد كه هيچ پيشآمد تلخ و شيريني، آدم را بي وفا نكند. آيا اين سخن در يادتان خواهد ماند؟ وفاداري ما به پروردگار و اهل بيت بايد اين قدر قوي باشد كه هيچ پيشآمد تلخ و شيريني او را بي وفا نكند و ما را در اين ناحيه دلسرد ننمايد. دلسرد بشويم، اما نه از خدا، پيغمبر و اهل بيت.

به محض اين كه ابوذر پايش به خيمة پيغمبر رسيد، از تشنگي، خستگي و گرماي هوا غش كرد. پيغمبر فرمود: او را به هوش آورند، ولي آن ها آبي نداشتند و تنها آب موجود، آب مشكي بود كه خود ابوذر آورده بود. پيامبر فرمود: در مشك آب را باز كنيد و آبش را در گلوي ابوذر بريزيد. در همان حال، ابوذر چشمش را باز كرد و با چشم پر از اشك گفت: من پياده اين آب را به عشق پيغمبر تا اين جا آورده ام و حالا تا رسول الله از اين آب نخورد، آب را در دهان من نريزد.

اين تنها قطعه اي از حيات اين مرد بود كه بايد اسم آن را وفاداري كامل به مقام و به عظمت نبوت بگذاريم.



حلال خوري ابوذر

امّا قطعه اي ديگر از حيات اوست كه خيلي مهم تر از قطعة قبل است.

ابوذر در زمان حكومت عثمان، در كمال تهيدستي و فقر قرار گرفت و زندگي مادي اش برگشت. اين شعر را اميركبير وقتي رگش را در حمام فين كاشان زدند، با انگشت در خونش زد و بر روي ديوار حمام فين نوشت. اين شعر تا پنجاه و شصت سال پيش هم بود:



چو آيد به مويي، تواني كشيد

چو برگشت، زنجيرها بگسلد

اگر خداوند مهربان بخواهد نشود و بخواهد انسان را در اين نقطه، آزمايش كند تا معلوم بشود، ما نسبت به او به اندازة چند مرد حلاجيم، كارش درست نمي شود. پيش هر كسي هم كه آدم مي رود حتي با آبرو گذاشتن و گردن كج كردن، كارش درست نمي شود. به قول ما تهراني ها، كارش قفل مي شود و كليدش هم گم مي گردد. به هيچ صورتي كارش درست نمي شود. ولي وقتي هم بخواهد كارش درست بشود، چو آيد، به مويي تواني كشيد؛ تمام درها بر روي آدم باز مي شود؛ اصلاً جهان و مردمش به آدم التماس مي كنند كه از ما قبول كند. هر چقدر مي گويد، سير هستم و نيازي ندارم، مي گويند، تو را به خدا آن را از ما قبول كن و ما را محروم ننما. براي ابوذر چنين نشد و امور جور نمي شد، اما اين نيامدن و جور نشدن را ابوذر آزمايش حق مي دانست و به هيچ وجه از پروردگار دلسرد نشد، به هيچ وجه. به قول حضرت ابي عبدالله الحسين عليه السلام: ?َاَحْمَدَهُ عَلَي السَّراءِ وَ الضرَّاءِ.?: تو را ستايش مي كنم، زندگي ام مي خواهد در اوج رفاه باشد، و يا مي خواهد در اوج سختي و مشكلات باشد، فرقي براي من نمي كند.

عثمان به دو غلامش گفت، اين دويست دينار را ببريد و آن را يك طوري به ابوذر بقبولانيد. اين خيلي مطلب جالبي است؛ يعني او مي دانست، ابوذر هر پولي را نمي خورد، براي همين گفت، برويد و اين پول را به ابوذر بقبولانيد، و شايد به آن ها گفته باشد اگر بتوانيد آن را به او بقبولانيد، من شما را آزاد مي كنم. غلام هاي عثمان آمدند و درخانة ابوذر را زدند. ابوذر دم درآمد؛ ابوذري كه آن شب پولي ندارد كه نان بخرد. او غلام ها را به ورود به خانه تعارف كرد. بارك الله بر ابوذر. ابوذرگفت: چه شده؟ يكي از غلام ها دهنش را پر كرد و با صدايي بم گفت: دويست دينار پول براي شما آورده ام. خيال كرد اگر حالا با اين دهان پر بگويد، دويست دينار پول را آورده ام، دست و پاي ابوذر مي لرزد و سريع آن را مي گيرد. ابوذرگفت: اين چه پولي هست؟ يكي از غلام ها گفت: عثمان اين پول را براي شما داده است. ابوذرگفت: آيا عثمان به كس ديگري از مسلمانان هم چنين پولي داده است؟ آن ها گفتند: نه. ابوذر گفت: من هم مردي از مسلمانانم. آنچه براي ديگران است، براي من هم خواهد بود. گفتند: عثمان مي گويد، اين پول از مال حلال خود من است و سوگند به خدايي كه پروردگاري جز او نيست، آن را با حرام مخلوط نكرده ام و از راه حلال براي تو فرستاده ام.

هزار و پانصد سال پيش، دويست دينار، پول خيلي خوبي بود. ابوذر با اين پول مي توانست هم بالاي شهر مدينه، خانه اي پانصد متري حسابي با وسايل كامل بخرد و هم مي توانست با مبلغي كه از آن برايش مي ماند، تجارتي حسابي راه بياندازد و به قول ما، ديگر خجالت زن و بچه را نكشد.

اين جاي روايت خيلي لذت بخش است و آدم از آن، لذت مي برد. شايد بشود گفت، فراتر، به جاي لذت بردن، آدم مست مي شود. ابوذر به غلام ها گفت: من نيازي به اين دينار ها ندارم؛ چون من امروز از توانگرتر انسان ها هستم. غلام ها كه هر طور شده مي خواستند، آن دينار ها را به ابوذر بقبولانند، تا شايد عثمان آن ها را آزاد كند، گفتند: ابوذر! خدايت به سلامت دارد و كارهايت را رو به راه فرمايد، ما كه در اين خانة تو هيچ چيزي نمي بينيم، نه كمش را و نه بيشش را، تا از آن استفاده كني. گفت: نه، زير اين پارچه (جُل) گردة نان جويي است كه چند روز است به حال خود باقي مانده.

ابوذر كه سخن و قسم عثمان را باور نداشت و مي دانست كه او با بيت المال مسلمانان چگونه رفتار مي كند، فكر مي كرد، اگر اين دينار ها را قبول كند، بر فرض كه آن دو غلام آزاد شوند، ولي خود او گرفتار همة ملت مي گردد و براي استفاده از حقّ عموم مردم، بايد در قيامت بايستد و جواب همه را بدهد و او اين جواب را نداشت. براي همين او اين پول را نمي خواست بگيرد ( شيخ طوسي، اختيار معرفة الرجال، ج1، ص120ـ 119).

برادراني كه در دولت هستيد! كار ما با خوردن پول مردم، از كار شما با خوردن پول مردم در روز قيامت خيلي آسان تر است. ما ده ميليون يك نفر را مي خوريم و در قيامت هم در دادگاه با يك نفر رو به رو هستيم، حالا يا از پسش برمي آيم؛ آن جا گريه مي كنيم و بر سرمان مي زنيم و مي گويم، ما را ببخش، و او هم مي گويد، من شما را مي بخشم، و يا اين كه مي گويد، شما را نمي بخشم و ما گرفتار مي شويم و در نهايت، پروردگار عالم به طلبكارِ ما مي گويد، گناهي در پرونده ات داري؟ اين گونه كه ائمة ما فرمودند. طلبكار مي گويد، بله دارم. خطاب مي رسد، اين بندة من را كه ده ميليون از مال تو خورده ببخش تا من گناهان تو را ببخشم. ممكن است اين طوري كار ما حل بشود. اما شما كه دردستگاه هاي دولتي هستيد، اگرخداي نكرده، اگر هواي نفس و شياطين انسي شما را وسوسه كند، يا زندگي تان يا زن و بچه هاي تان شما را وسوسه كند و شما تنها يك ده توماني را كه الآن با آن يك خيار هم نمي دهند، به ناحق از بيت المال برداريد، اسير حقّ هفتاد ميليون نفر مي شويد. ابوذر دين را خيلي خوب فهميده بود.

ما هم بياييم اين دو روزة دنيا با قناعت به حلال، زندگي كنيم و اين سخن ها را هم باور نماييم. در باور كردن اين سخنان است كه آدم تحوّل پيدا مي كند. اگر آن ها را باور نكنيد، دينداري فايده اي ندارد ، پس آن ها را باور كنيد؛ باور سرماية خيلي بزرگي هست.

من در شبي از شب هاي ماه رمضان از منبر پايين آمدم و بعد از سخنراني كنار منبر نشستم. جوانان سؤالاتي داشتند و صحبت هايشان را با من زدند و رفتند. كسي آمد و به من گفت كه آقا! من صحبتي خصوصي با شما دارم. من گفتم، مي آيم و آن طرف سالن مي نشينم و مي گويم كسي هم پيشم نيايد تا شما بتواني بدون مزاحمت صحبت كني. بعد با هم رفتيم آن طرف سالن نشستيم، در حالي كه او داشت گريه مي كرد. گفتم، چه اتفاقي پيش آمده؟ گفت، من امشب آمدم از اين جا رد بشوم، ديدم شلوغ است. من چون دزدم، آمدم ببينم آيا مي توانم در اين شلوغي كفشي، قاليچه اي، جنس قيمتي را بدزدم يا نه؟ آمدم دم درب همين جا نشستم و شما منبر رفتي. من حرف هاي امشب شما را قبول كردم. بعد از من پرسيد كه آيا يك ماه پيش در اخبار نشنيدي كه در يكي از پاساژهاي بازار آتش سوزي شده؟ من گفتم: نه، من چنين خبري را نشنيدم. بعد آن دزد گفت: آن پاساژ كه آتش گرفت، من در آن شلوغي رفتم و از مغازه اي دو فرش قيمتي سه در چهار را سرقت كردم. ارزش اين فرش ها هم بالاست؛ آن وقت، هفت و هشت سال پيش، مي گفت، قيمت آن ها بالاي يك ميليون تومان است. الان من مي دانم اين مغازه كجاست. من هنوز اين دو فرش را نفروخته ام. حالا دو تا سؤال دارم. يكي اين است كه دربارة دزدي هاي گذشته ام چه كار كنم كه پاك بشوم. سؤال ديگرم اين است كه اگر من بخواهم اين فرش ها را به صاحبش برگردانم، آيا شما حاضري آن ها را برگرداني؛ چون مي خواهم صاحب مغازه من را نشناسد. گفتم، باشد. بعد گفت، اين آدرس مغازة فرش فروشي است و مي توانيد از روي اين آدرس، تلفن آن را هم پيدا كنيد. بعد هم آن فرش ها را از كيسه اي كه همراه داشت، بيرون آورد و به من داد. همان شب من توانستم، شمارة تلفن آن مغازه را به دست آورم. بعد به آن جا تلفن زدم و گفتم: شما در آتش سوزي اي كه در پاساژ شده بوده، فرش گم نكرديد؟ صاحب مغازه گفت: در آن آتش سوزي دو فرش قيمتي ام گم شده. من گفتم: آن ها گم نشده و دزد آن ها را برده است. گفت: شما از كجا اطلاع داريد؟ گفتم: من خودم دزد فرش هايت نيستم، ولي آن دزد فرش ها را پيش من آورده و مي خواهد از طريق من آن ها را پس بدهد. بعد هم من آدرس منبرم را به او دادم. فرداي آن شب، صاحب مغازه پاي منبر من آمد و بعد از پايان منبر، با هم رفتيم كه من فرش ها را به او نشان بدهم، و او هم به آن فرش ها نگاه كرد و آن ها را با ليست فرش هايش مطابقت داد و گفت: فرش هاي گم شدة من، همين هاست. گفتم: پس آن ها را بردار و ببر. او گفت: من يكي از اين فرش ها براي شما مي گذارم تا در هر كار خيري كه شما خودتان صلاح مي دانيد، آن را مصرف كني و يكي ديگر از آن فرش ها را هم با خودم مي برم. بعد از من پرسيد: آيا دزد را باز مي بيني؟ گفتم: نمي دانم. او فقط ديشب پيش من آمده بود. صاحب فرش ها گفت: دلم مي خواهد اگر آن دزد دوباره پيش شما آمد، چون من نمي خواهم از ديدن من خجالت زده شود، شما از طرف من از او بپرسيد كه چقدر سرمايه لازم دارد كه با آن برود كاسب حلال بشود و مشكل زندگي اش حل گردد.

هدف من از بيان اين داستان اين بود كه بگويم، اگر ما كه شغل دولتي نداريم، پولي را به ناحق ببريم، با يك نفر روبه رو هستيم و ممكن است او چنين فردي باشد و به آن مال برده شده نيازي نداشته باشد و نخواهد از ما انتقام بگيرد، امّا خداي نكرده، اگر يك نفر پولي را از بيت المال ببرد، با هفتاد ميليون نفر رو به روست. والله، اگر سي سال خزانة دولت را كسي اختلاس كند و بدزد، قيامت براي او صرف ندارد؛ چون همة ثواب هايش را بايد به طلبكارهايش بدهد.

خلاصه، ابوذر كه نمي خواست خود را گرفتار كلّ امت كند، آن دينارهاي عثمان را نمي پذيرد. همة روايت يك طرف، اين جا هم يك طرف. اين جاي روايت، خيلي پرقيمت است، خيلي پرقيمت. به خدا اگر امروز ابوذر اين جا مي آمد، من كف كفشش را مي بوسيدم، نه كف پايش را. من واقعاً كف كفشش را مي بوسيدم. اين جاي روايت، خيلي بالاست؛ خيلي بلند است. آدمي شگفت زده مي شود از اين معارفي كه روايات ما دارند.

جوا ن ها! مرد ها! خانم ها! والله، در تاريخ بشر و كرة زمين، هيچ فرهنگي الآن معارف اهل بيت ما را نداشته و ندارد. در خانة خوبي آمده ايم و از در اين خانه به جاي ديگر نرويم. هيچ جا خبري نيست، هيچ جا. من به همة جاها رفتم و به شما مي گويم، خبري نيست. من ساعت ها با مرجع تقليد آتش پرست ها نشستم. به آتشكده رفتم. پيش مرجع تقليد يهودي ها رفتم. به كنيسة آن ها رفتم. كشيش ديدم. پير طريقت و رئيس خانقاه هاي مختلفي را ديدم. در انگليس، در اتريش، در اكراين، در بحرين، در قطر با علماي غير شيعه زياد نشستم. والله دست همة آن ها خالي است. جيب همة آن ها هم خالي است. هيچي ندارند؛ اما وقتي پيش پيغمبر مي آيي، ? وَ مَا أَرْسَلْنَاكَ إِلَّا رَحْمَةً لِلْعَالَمِينَ ? (انبياء: 107). وقتي پيش اميرمؤمنان مي آيي، ?وَلَايَةَ عَلِيِّ بْنِ اَبِي طَالِبٍ حِصْنِي، فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِي، اَمِنَ مِنْ عَذَابِي. ?وقتي پيش فاطمه زهرا مي آيي، در روز قيامت، همان گونه كه امام صادق عليه السلام فرموده، مي بيني كه خدا به مادرم مي گويد، برو به بهشت و در محشر نايست. زهرا عليها السلام تا دم درب بهشت مي آيد و مي ايستد، خطاب مي رسد، حبيبة من! اين جا جاي توست، چرا به آن جا نمي روي؟ مي گويد: خدايا! من تنها نمي توانم بروم؛ يعني قدمش جلو نمي رود. خطاب مي رسد، با چه كسي مي خواهي بروي؟ مي گويد، با هر كسي كه وفادار به علي و به بچه هاي من و به خصوص، وفادار به حسين من است. خطاب مي رسد، همه را صدا كن و ببر( شيخ صدوق، أمالي، تحقيق مؤسسة بعثت، ص69 ). پيش حضرت مجتبي عليه السلام مي آيي، تنها دربارة همين يك ذرة گريه، پيغمبر مي فرمايد، هر چشمي براي حسنم گريه كند، آن چشم در قيامت گريان نخواهد شد، و وقتي پيش ابي عبدالله عليه السلام مي آيي، مي گويد، دنيا و آخرت اين جاست. پيش زين العابدين عليه السلام مي آيي، صحيفه هست. پيش امام باقر عليه السلام و امام صادق عليه السلام مي آيي، تمام رشته هاي علوم و معارف هست. محضر موسي بن جعفر عليه السلام و حضرت رضا عليه السلام مي آيي، ... الان هم كه در محضر امام دوازدهم عجّل الله تعالي فرجه هستيم. خدا سر و كار شما را با كساني انداخته كه دستشان و جيبشان بيش از همة افراد عالم، پر است.

براي اين جاي روايت كه مي خواهم آن را براي شما نقل كنم، من كف پاي ابوذر را مي بوسم. ابوذر كه اصرار غلام هاي عثمان را ديد و نمي خواست دروغ ولو مصلحت آميز بگويد، به آن ها گفت: برويد به عثمان بگوييد كه در حق من اشتباه كردي. اشتباهت هم اين بود كه فكر كردي من فقيرم و تهيدست و براي همين اين دويست دينار را براي من فرستادي. به عثمان بگو، هيچ كسي فعلاً سرماية من را در اين عالم ندارد، و گفت:? فَمَا أَصْنَعُ بِهَذِهِ الدَّنَانِيرِ لَا وَ اللَّهِ حَتَّي يَعْلَمَ اللَّهُ وَ أَنِّي لَا أَقْدِرُ عَلَي قَلِيلٍ وَ لَا كَثِيرٍ وَ لَقَدْ أَصْبَحْتُ غَنِيّاً بِوَلَايَةِ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ وَ عِتْرَتِهِ الْهَادِينَ الْمَهْدِيِّينَ الرَّاضِينَ الْمَرْضِيِّينَ الَّذِينَ يَهْدُونَ بِالْحَقِّ وَ بِهِ يَعْدِلُون?: من با اين دينارها چكار كنم؟ نه، به خدا سوگند، اين دنيارها را نمي گيرم، تا خداوند متعال بداند كه من بر هيچ كم و بيشي قادر نيستم و من با ولايت و دوستي علي بن ابي طالب و عترت او كه راهنمايان و هدايت شدگانند و به حق هدايت مي كنند و به آن مي پيوندند، بي نياز و توانگرم( شيخ طوسي، اختيار معرفةالرجال، ج1، 120ـ 119).

ابوذر به عثمان مي گويد، سرمايه اش ولايت اميرمؤمنان عليه السلام است و اگر بشود آن را در يك كفة ترازو بگذارند و همة عالم را در كفة ديگر آن، اين سرمايه سنگين تر است.



مرگ در تنهايي ابوذر در تبعيدگاة ربذه

در اين جا مي خواهم لحظة مرگ ابوذر را براي تان بگويم.

ابوذر در ربذه ماند تا در آن جا مرد. پس زماني كه داشت مرگش فرامي رسيد، به زنش گفت، گوسفندي از گوسفندانت ذبح كن و درست كن و وقتي كه پخته شد، بر سر راه بنشين، پس اولين كارواني را كه ديدي بگو، اي بندگان مسلمان خدا! اين ابوذر، يار پيامبر است كه مرده و به ديدار خداوند رسيده است. پس به كمك من بيايد و او را اجابت كنيد؛ رسول الله به او خبر داده بود كه او در ديار غربت مي ميرد و غسل، دفن و نماز بر او را گروهي از صالحان امتم برعهده مي گيرند(سيد علي ابن معصوم، درجات رفيعه، ص252 ).

من در يك سفر حج بر سر قبرش به ربذه رفتم. به خدا، در روز هم آن جا تلالؤي شگفتي داشت.



متن نصيحت پيامبر صلّي الله عليه و آله و سلّم به ابوذر

اين ابوذر يك روز كه پيغمبر صلّي الله عليه و آله و سلّم تنها نشسته بود، پيش حضرت آمد و گفت: يا رسول الله! من را نصيحت كن، و پيامبر هم نصايحي را به او كرد. اين نصايح، را علامة مجلسي در هفتصد صفحه توضيح و شرح داد و آن را به كتابي زيبا و پرمايه به نام عين الحيات (چشمة زندگي) تبديل كرد. يكي از نصايح حضرت به ابوذر دربارة پنج نعمت بود كه اگر از آن ها قدرداني نشود و از دست برود، ديگر جايگزيني ندارد. متن اين نصيحت چنين است: ?يَا أَبَا ذَرٍّ اغْتَنِمْ خَمْساً قَبْلَ خَمْسٍ شَبَابَكَ قَبْلَ هَرَمِكَ وَ صِحَّتَكَ قَبْلَ سُقْمِكَ وَ غِنَاكَ قَبْلَ فَقْرِكَ وَ فَرَاغَكَ قَبْلَ شُغْلِكَ وَ حَيَاتَكَ قَبْلَ مَوْتِكَ .?



نعمت جواني

ابوذر! يكي از پنج نعمتي كه بايد آن را قبل از اين كه از دست برود، غنيمت بداري، جواني است. جواني ات را غنيمت بدار، قبل از اين كه پيري ات برسد. جواني اوج قدرت و اوج حافظه است؛ اوج نشاط شماست. در جواني هست كه شما مي توانيد ابن سينا بشويد؛ شما در جواني مي توانيد علامة طباطبايي بشويد؛ شما در جواني مي توانيد ابونصر فارابي بشويد؛ شما در جواني مي توانيد انيشتن بشويد؛ شما در جواني مي توانيد دانشمند برجسته بشويد. اما وقتي كه پيري آمد و ديگر چشم كار نكرد و گوش شنوايي نداشت و بازو و زانو هم قدرت نداشت، ديگر كاري از آدم برنمي آيد، جز اين كه به انتظار مرگ بنشيند. گاهي هم به خدا بگويد، خدايا! ديگر زندگي كردن مرا بس هست و مرگم برسان. در آن وقت، ديگر كاري نمي شود كرد:

جواني چنين گفت روزي به پيري

كه چون است با پيريت زندگي

بگف، اندرين نامه حرفي است مبهم

كه معنيش جز وقت پيري نداني

تو، به كز توانائي خويش گويي

چه مي پرسي از دوره ي ناتواني

جواني نكودار، كاين مرغ زيبا

نماند در اين خانه ي استخواني

متاعي كه من رايگان دادم از كف

تو گر مي تواني، مده رايگاني

هر آن سرگراني كه من كردم اول

جهان كرد از آن بيش تر، سرگراني

چو سرمايه ام سوخت، از كار ماندم

كه بازي است، بي مايه بازارگاني

از آن برد گنج مرا، دزد گيتي

كه در خواب بودم گه پاسباني

پروين اعتصامي

جواني، يكي از عالي ترين نعمت هاي خدا به انسان است. من به شما جوا ن ها بگويم، من كلاس ششم و هفتم مدرسه بودم كه در هفت و هشت روز، بيش تر نه، كميل را حفظ كردم. آن وقت يازده سالم بود و حدود چهار هزار بيت شعر را حفظ كردم؛ اما الان من براي منبر، هشت بيت شعر را مي خواهم حفظ كنم، دو روز طول مي كشد؛ تازه وقتي هم آن ها را حفظ مي كنم، فردايش كه تمرين مي كنم، مي بينم آن ها از يادم رفته است.



چهار نعمت ديگر كه بايد غنيمت بشمريد

آن چهار نعمت ديگر كه بايد غنيمت بشمريد، عبارتند از:

? وَ صِحَّتَكَ قَبْلَ سُقْمِكَ ?: تا سالمي و سرپايي و هنوز بر روي تخت بيمارستان نيفتادي، جوري كه ديگر نتواني بلند شوي، كاري بكن.

? وَ غِنَاكَ قَبْلَ فَقْرِكَ : ?تا پول داري، كاري بكن، و دستت كه خالي بشود، نمي تواني كاري بكني.

? وَ فَرَاغَكَ قَبْلَ شُغْلِكَ ? : ابوذر! تا گرفتار نشدي، براي خودت كاري بكن.

? وَ حَيَاتَكَ قَبْلَ مَوْتِكَ :?تا زنده اي كاري بكن.

اين پنج نعمت را شما مي توانيد خرج كنيد، و در مقابل، دخل ابدي به دست بياوريد.





فهرست:





از نصايح پيامبر به ابوذر: پنج نعمت را قبل از بين رفتن، غينمت بشمار5

گوشه هايي از زندگي ابوذر، مخاطب اين نصيحت پيامبر ــــ 6

وفاداري كامل ابوذر به پيامبر صلّي الله عليه و آله و سلّم ـــــــــــ 7

حلال خوري ابوذر ــــــــــــــــــــــــــــــــ 11 مرگ در تنهايي ابوذر در تبعيدگاة ربذه ــــــــــــــــ 26

متن نصيحت پيامبر صلّي الله عليه و آله و سلّم به ابوذر ــــــــــــ 27

نعمت جواني ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ 28

چهار نعمت ديگر كه بايد غنيمت بشمريد ــــــــــــــ 31